کنایه از از چیزی صرف نظر کردن، دل کندن و قطع علاقه کردن از کسی یا چیزی، برای مثال نباید بستن اندر چیز و کس دل / که دل برداشتن کاری ست مشکل (سعدی - ۱۴۳)
کنایه از از چیزی صرف نظر کردن، دل کندن و قطع علاقه کردن از کسی یا چیزی، برای مِثال نباید بستن اندر چیز و کس دل / که دل برداشتن کاری ست مشکل (سعدی - ۱۴۳)
دل برگرفتن. دل کندن. دست کشیدن. قطع علاقه کردن. صرف نظر نمودن. قطع امید کردن. امیدی نداشتن: دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست فرابند در خانه به فلج و به پژاوند. رودکی. کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672). امیر دل از وی برداشت. (تاریخ بیهقی ص 364). از شغل هائی که بدیشان مفوّض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334). چو ابر از شوربختی شد نمکبار دل از شیرین شورانگیز بردار. نظامی. کس این کند که دل از یار خویش بردارد مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد. سعدی. نبایدبستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل. سعدی. سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی. سعدی. - دل برنداشتن از کسی، مواظب او بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چنین گفت با نیطقون قیدروش کز او برندارم دل و چشم وگوش. فردوسی. - دل از جان برداشتن، مأیوس شدن از زندگانی. قطع امید کردن از زندگانی: خداوند (احمد حسن) کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). بروز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت. سعدی. - دل از خود (ازخویش) برداشتن، قطع امید از زندگی کردن. یقین به مرگ کردن: این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باﷲ نالان است و دل از خود برداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و میگوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بود و دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - دل از سر برداشتن، دل از جان شستن. ترک سر کردن: من اول که این کار سر داشتم دل از سر بیکبار برداشتم. سعدی
دل برگرفتن. دل کندن. دست کشیدن. قطع علاقه کردن. صرف نظر نمودن. قطع امید کردن. امیدی نداشتن: دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست فرابند در خانه به فلج و به پژاوند. رودکی. کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672). امیر دل از وی برداشت. (تاریخ بیهقی ص 364). از شغل هائی که بدیشان مفوّض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334). چو ابر از شوربختی شد نمکبار دل از شیرین شورانگیز بردار. نظامی. کس این کند که دل از یار خویش بردارد مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد. سعدی. نبایدبستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل. سعدی. سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی. سعدی. - دل برنداشتن از کسی، مواظب او بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چنین گفت با نیطقون قیدروش کز او برندارم دل و چشم وگوش. فردوسی. - دل از جان برداشتن، مأیوس شدن از زندگانی. قطع امید کردن از زندگانی: خداوند (احمد حسن) کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). بروز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت. سعدی. - دل از خود (ازخویش) برداشتن، قطع امید از زندگی کردن. یقین به مرگ کردن: این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باﷲ نالان است و دل از خود برداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و میگوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بود و دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - دل از سر برداشتن، دل از جان شستن. ترک سر کردن: من اول که این کار سر داشتم دل از سر بیکبار برداشتم. سعدی
داشتن دل. احساس و عواطف داشتن: آفرینش همه تنبیه خداوند دلست دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار. سعدی. رجوع به دل شود. - دل بسوی کسی داشتن، متوجه او بودن. توجه به او داشتن: دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع دیده بسوی دیگران دارم و دل بسوی او. سعدی. - دل داشتن بر...، توجه داشتن. اهتمام داشتن: چو تو دل بر مراد خویش داری مراد دیگران کی پیش داری. نظامی. ، قصد داشتن. عزیمت داشتن: دارم دل عراق و سر مکه و پی حج درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم. خاقانی. - دل کاری نداشتن، حال آن کار، حوصلۀ آن کار، سر آن کار نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ندارم دل خلق و گر راست خواهی سر صبحت خویشتن هم ندارم. خاقانی. ، طاقت داشتن: گفتم رحمی بکن که وقت آمد گفت کم گو غم دل که من ندارم دل غم. محمد بن نصیر. ، بادل بودن. دل از کف نداده بودن. عاشق نبودن: دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم چه پرسی ز من حال دل چون ندارم. خاقانی. ، جرأت داشتن. دلیری داشتن. شهامت داشتن. دلیربودن. زهره داشتن: زدی بانگ کای نامداران جنگ هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ. فردوسی. زلف بت من داشته ای دوش در آغوش نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری. فرخی. قدم بر جان همی باید نهادن درین راه ودلم این دل ندارد. انوری (از سندبادنامه ص 324)
داشتن دل. احساس و عواطف داشتن: آفرینش همه تنبیه خداوند دلست دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار. سعدی. رجوع به دل شود. - دل بسوی کسی داشتن، متوجه او بودن. توجه به او داشتن: دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع دیده بسوی دیگران دارم و دل بسوی او. سعدی. - دل داشتن بر...، توجه داشتن. اهتمام داشتن: چو تو دل بر مراد خویش داری مراد دیگران کی پیش داری. نظامی. ، قصد داشتن. عزیمت داشتن: دارم دل عراق و سر مکه و پی حج درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم. خاقانی. - دل کاری نداشتن، حال آن کار، حوصلۀ آن کار، سر آن کار نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ندارم دل خلق و گر راست خواهی سر صبحت خویشتن هم ندارم. خاقانی. ، طاقت داشتن: گفتم رحمی بکن که وقت آمد گفت کم گو غم دل که من ندارم دل غم. محمد بن نصیر. ، بادل بودن. دل از کف نداده بودن. عاشق نبودن: دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم چه پرسی ز من حال دل چون ندارم. خاقانی. ، جرأت داشتن. دلیری داشتن. شهامت داشتن. دلیربودن. زهره داشتن: زدی بانگ کای نامداران جنگ هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ. فردوسی. زلف بت من داشته ای دوش در آغوش نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری. فرخی. قدم بر جان همی باید نهادن درین راه ودلم این دل ندارد. انوری (از سندبادنامه ص 324)